بچه که بودم برف تا زانو می بارید.
پدر برایم تعریف می کرد که زمان او برف تا زیر گلویشان می باریده طوری مجبور می شدند از زیر آن تونل بزنند.
می گفتم: "بابا، خالی می بندی"!
این روزها نم برفکی که می زند و قطع می شود پسرم ذوق می کند.
برایش تعریف می کنم زمان ما برف تا زانو می بارید.
می گوید:"بابا، خالی می بندی"!
احتمالا پسرم به پسرش خواهد گفت:"زمان ما یک چیز سرد و سپیدی از آسمان به زمین می ریخت" و پسرش خواهد گفت: "بابا، خالی می بندی!!!!
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
داستانهای طنز کوتاه و با حال ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان کوتاه ,
داستان طنز ,
داستان طنز ,
داستان کوتاه برفی ,